نی میشه …
فوریه 12, 2011 در 18:08 | نوشته شده در اجتماعی | بیان دیدگاهبرچسبها: مغز, پیرمرد, بی آر تی, تجربه, تحصیل, سرمایه
روی صندلی بی آر تی جابجا میشوم. صبح زود است و هوا سرد. روز نخست هفته است. چهرهها درهم و قیافهها روایتگر ناشکیبایی، دور و برم بیشتر مردم سر در گریبان فرو بردهاند تا از کوتاه زمان رسیدن به مقصد استفاده برده و بر روی صندلی چرتی بزنند.
روبرویم دو پیرمرد نشستهاند. هر دو سر و وضع مرتبی دارند. نوع پیرایش چهره و لباسشان نشان میدهد که در دو دنیای متفاوت گذر میکنند. اما هر دو با بقیه فرق دارند. یعنی نگاهشان با بقیه فرق دارد. یکی را در نگاهش ردی از امید میدیدی کم نور … اما بود. و دیگری نگاهش پر انرژی …
پیرمرد دوم رو به یکی دیگر از همسالان خود که در کنار من و روبرویش نشسته بود و چهرهایی گرفته و درهم کشیده داشت، چشم و ابرویی تکان داد و با صدایی که سعی میکرد مزاحم دیگران نباشد با لهجه شیرین آذری و صدایی برای جذابتر شدن لزرانش کرده بود خواند: نی میشه …. نی میشه … نی میشه …
پیرمرد روبرویش پیام را گرفت. لبخندی هر چند کوتاه و تلخ بر لبانش نشست و دستی به سرو صورتش کشید. تو گویی میخواهد همه افکار و دغدغههایی را که در طول سالیان عمرش در خود انباشته بود با همین حرکت بیرون بریزد و خلاص گردد … اما دستش نا امیدانه پایین آمد و چهرهاش دوباره درهم رفت. پیرمرد مقابل ما دوباره به او اشاره کرد و باز خواند: نی میشه … نی میشه … نی میشه … و این بار قهقهه خنده پیرمرد کنار دستم بود که بی اختیارش فضا میشکافت و نوید رهایی از بند پریشانی اندیشهاش حتا برای لحظاتی چند میداد.
دو پیرمرد کنار دست هم همکلام شدند و من سراپا جذب گفتگویشان شدم.
پیرمرد اندکی امیدوار پرسید: چند سالته پیرمرد ؟
و پیرمرد پر انرژی گفت: فکر میکنی چند سالم باشه پسرم ؟ !
و جواب شنید … ممم فکر کنم 56 یا 57 سالت باشه … گرد سپید حاصل از گذر سالیان عمر بر سر و روی هر دوی آنها نشسته بود. پیرمرد پر انرژی گفت: نه 76 سالمه … من هم جا خوردم … کارت ملیش را از گوشه جیبش کشید بیرون و سند صداقتش را رو کرد … بی اغراق بگم از خود من بسی قبراق تر مینمود.
پیرمرد سئوال کننده هم اندکی جا خورده بود. گفت چطوری ؟ گفت هر روز بیشتر مسیرهام را پیاده میرم. و جواب شنید من هم پیاده میرم … اما … و باز هم پیرمرد دوم ادامه داد: فکر نمیکنم … و باز خواند تهاش اینه نی میشه … نی میشه … نی میشه و هر سه خندیدند و من هم خنده بر لبانم نشست. گفت: بی خیالم تو زندگی هر چی شد خوش. هر چی نشد خوش. زندگی خوش. بی خیاااااااااااااال …
باز ازش پرسید، چقدر سواد داری ؟ گفت: هیچی من اسمم بلد نیستم بنویسم. شما چی ؟ و این بار پیرمرد اندکی امیدوار گفت من سه تا فوق لیسانس دارم. 55 سالمه. با نگاهی جستجوگر خط صورت و پیشانیش را کاویدم. بهش نمی خورد 55 ساله باشه حداقل بهش 65 سال راحت میخورد. بعد عکسی از جیبش در آورد و گفت: این مال چهار سال پیشمه قبل از اینکه بیام ایران. به وضوح می توانستی تفاوت آشکاری را ببینی. توی عکس یک مرد 45 یا 46 ساله بهت لبخند میزد. پیرمرد پر انرژی ازش پرسید: چیکار میکنی ؟ چرا اینجوری شدی پس؟ جواب شنید: خیلی کارا میخواستم بکنم. من چهار سال پیش اومدم ایران که از سواد و تخصصم اینجا استفاده کنم. چهار ساله دارم میدوم. اما هنوز نتونستم یک کاری را آغاز کنم که بگم کاریه که به درد مملکتم و بقیه میخوره. گم شدم توی پیچ و خم مسخره بازی. اما بالاخره یه کاری میکنم. یه کاری که به اینهمه دردسر بیارزه …
رو میکنم به پیرمرد و یه سئوالی را ازش میپرسم که خودمم جوابش را خوب میدونستم. ازش پرسیدم، که بدونه کسایی هستن که بفهمنش و برای کارش و زحمتی که میکشه ارج و احترام قائلن: پرسیدم چرا تا حالانتونستید کاری از پیش ببرید ؟ رو بهم کرد و با صدای لرزان خوند … نی میشه … نی میشه …. نی میشه …
نوشتن دیدگاه »
وبنوشت روی وردپرس.کام.
Entries و دیدگاهها feeds.
پاسخی بگذارید