کجا می‌رویم ما … ؟ !

فوریه 20, 2011 در 05:34 | نوشته شده در اجتماعی, حرف ِعکس | 2 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , ,

.

بدون شرح …

نی میشه …

فوریه 12, 2011 در 18:08 | نوشته شده در اجتماعی | بیان دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , ,

روی صندلی بی آر تی جابجا می‌شوم. صبح زود است و هوا سرد. روز نخست هفته است. چهره‌ها درهم و قیافه‌ها روایتگر ناشکیبایی، دور و برم بیشتر مردم سر در گریبان فرو برده‌اند تا از کوتاه زمان رسیدن به مقصد استفاده برده و بر روی صندلی چرتی بزنند.

روبرویم دو پیرمرد نشسته‌اند. هر دو سر و وضع مرتبی دارند. نوع پیرایش چهره و لباسشان نشان می‌دهد که در دو دنیای متفاوت گذر می‌کنند. اما هر دو با بقیه فرق دارند. یعنی نگاهشان با بقیه فرق دارد. یکی را در نگاهش ردی از امید می‌دیدی کم نور … اما بود. و دیگری نگاهش پر انرژی …

پیرمرد دوم رو به یکی دیگر از همسالان خود که در کنار من و روبرویش نشسته بود  و چهره‌ایی گرفته و درهم کشیده داشت، چشم و ابرویی تکان داد و با صدایی که سعی می‌کرد مزاحم دیگران نباشد با لهجه شیرین آذری و صدایی برای جذابتر شدن لزرانش کرده بود خواند: نی میشه …. نی میشه … نی میشه …

پیرمرد روبرویش پیام را گرفت. لبخندی هر چند کوتاه و تلخ بر لبانش نشست و دستی به سرو صورتش کشید. تو گویی می‌خواهد همه افکار و دغدغه‌هایی را که در طول سالیان عمرش در خود انباشته بود با همین حرکت بیرون بریزد و خلاص گردد … اما دستش نا امیدانه پایین آمد و چهره‌اش دوباره درهم رفت. پیرمرد مقابل ما دوباره به او اشاره کرد و باز خواند: نی میشه … نی میشه … نی میشه … و این بار قهقهه خنده پیرمرد کنار دستم بود که بی اختیارش فضا می‌شکافت و نوید رهایی از بند پریشانی اندیشه‌اش حتا برای لحظاتی چند می‌داد.

دو پیرمرد کنار دست هم همکلام شدند و من سراپا جذب گفتگویشان شدم.

پیرمرد اندکی امیدوار پرسید: چند سالته پیرمرد ؟

و پیرمرد پر انرژی گفت: فکر می‌کنی چند سالم باشه پسرم ؟ !

و جواب شنید … ممم فکر کنم 56 یا 57 سالت باشه … گرد سپید حاصل از گذر سالیان عمر بر سر و روی هر دوی آنها نشسته بود. پیرمرد پر انرژی گفت: نه 76 سالمه … من هم جا خوردم … کارت ملیش را از گوشه جیبش کشید بیرون و سند صداقتش را رو کرد … بی اغراق بگم از خود من بسی قبراق تر می‌نمود.

پیرمرد سئوال کننده هم اندکی جا خورده بود. گفت چطوری ؟ گفت هر روز بیشتر مسیرهام را پیاده میرم. و جواب شنید من هم پیاده میرم … اما … و باز هم پیرمرد دوم ادامه داد: فکر نمی‌کنم … و باز خواند ته‌اش اینه نی میشه … نی میشه … نی میشه و هر سه خندیدند و من هم خنده بر لبانم نشست. گفت: بی خیالم تو زندگی هر چی شد خوش. هر چی نشد خوش. زندگی خوش. بی خیاااااااااااااال …

باز ازش پرسید، چقدر سواد داری ؟ گفت: هیچی من اسمم بلد نیستم بنویسم. شما چی ؟ و این بار پیرمرد اندکی امیدوار گفت من سه تا فوق لیسانس دارم. 55 سالمه. با نگاهی جستجوگر خط صورت و پیشانیش را کاویدم. بهش نمی خورد 55 ساله باشه حداقل بهش 65 سال راحت می‌خورد. بعد عکسی از جیبش در آورد و گفت: این مال چهار سال پیشمه قبل از اینکه بیام ایران. به وضوح می توانستی تفاوت آشکاری را ببینی. توی عکس یک مرد 45 یا 46 ساله بهت لبخند می‌زد. پیرمرد پر انرژی ازش پرسید: چیکار می‌کنی ؟ چرا اینجوری شدی پس؟ جواب شنید: خیلی کارا می‌خواستم بکنم. من چهار سال پیش اومدم ایران که از سواد و تخصصم اینجا استفاده کنم. چهار ساله دارم می‌دوم. اما هنوز نتونستم یک کاری را آغاز کنم که بگم کاریه که به درد مملکتم و بقیه می‌خوره. گم شدم توی پیچ و خم مسخره بازی. اما بالاخره یه کاری می‌کنم. یه کاری که به اینهمه دردسر بیارزه …

رو می‌کنم به پیرمرد و یه سئوالی را ازش می‌پرسم که خودمم جوابش را خوب میدونستم. ازش پرسیدم، که بدونه کسایی هستن که بفهمنش و برای کارش و زحمتی که می‌کشه ارج و احترام قائلن: پرسیدم چرا تا حالانتونستید کاری از پیش ببرید ؟ رو بهم کرد و با صدای لرزان خوند … نی میشه … نی میشه …. نی میشه …

چرا با راهپیمایی روز 25 بهمن مخالفت می‌کنم ؟ …

فوریه 10, 2011 در 18:59 | نوشته شده در سیاسی | 4 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , , , , , , , , ,

برای دوستانی که یوزپلنگ را می‌شناسند. بسیار عجیب بود که از صحفات منتشر شده‌اش در نت بخوانند، که روز 25 بهمن از خانه تکان نخواهد خورد.

آری. بنده از خانه بیرون نخواهم رفت. اما این پای از خانه بیرون ننهادن آن چنان که برخی از دوستان در مسنجر و دایرکت و … لطف کرده و بنده را به دلیل آن نواخته‌اند. لجبازی با میرحسین موسوی و جنبش » خرد جمعی توحیدی » وی نیست. زیرا اگر باور می‌کردم که او به راستی خواهان شکل دیگری از حکومت است، هر چند که آن شیوه در سخن و تئوری ناشناخته و ناپیدا می‌بود در کنارش می‌ماندم. در کنارش می‌ماندم اگر بر سر همان جنبش » خرد جمعی توحیدی » خود مردانه مقاومت می‌کرد. می‌شد یاورش بود و به رسم حمایت از شجاعت که سنت دیرپای جهان است،که فارغ از اندیشه شجاعان در کنارشان می‌مانند و یاور اندیشه‌اشان می‌شوند. در کنارش می‌ماندم و یاور اندیشه‌اش می‌شدم. حال آنکه وی در پس پرده و طوطی صفت آنچه استاد عمل گفت بگو، می‌گوید.

برای روشنتر شدن آنچه که می‌خوام بگویم ابتدا باید فضایی را که در آن قرار داریم را شرح بدهم تا بدانیم که در  چه هوایی نفس می‌کشیم و آیا این هوای مورد استنشاق، برای رسیدن به پندار ذهنی ما ممد حیات یا مخرب ذات !

موسوی به دنبال دگرگون کردن ساختار نیست. نه به صورت هدف گذاری کوتاه مدت با عملیات پارتیزانی در خیابان و نه به صورت بلند مدت با بستر سازی و روشن کردن فضای تاریکخانه مشکلات کشور و ریشه‌های آن برای اذهان عامه مردم. این حقیقت مسلمی است که خود وی نیز به کرات و با شفافیت تمام به آن اذعان نموده و بر آن پای فشرده.

برهان ما برای فهم این مطلب، سخنان وی و تاکید همیشگی اش بر بازگشت به آن چیزی است که وی » دوران طلایی امام » می‌خواند. و مگر غیر از این است که برای پذیرش و بازسازی دوران خمینی باید بر همین قانون اساسی و همین ساز و کاری که موجود است گردن نهاد با این تفاوت که به جای علی، ولی بر مسند ولایت بنشیند ؟ من از دوستان خودم می‌پرسم آیا شما و سایر مردم به جد در پی دستیابی به چنین هدفی هستید ؟ …. پیش از این نیز گفته‌ام برای رسیدن به این هدف نیازی به هزینه کردن بسیار و ریخته شدن خون جوانان کشورم نیست. چند سالی صبر کنید طبیعت خودبخود این مهم را برای شما به انجام خواهد رساند.

اینکه می‌گویم میرحسین به دنبال دگرگونی از راه علمیات خیابانی برای به دست آوردن قدرت و تغییر صدر حکومت نیست هم فکر می‌کنم برای همگان روشن باشد. زیرا با توجه به آنچه که در سال و در روزهای التهاب پس از انتصابات گذشت بر آن دسته از دوستانی که این مطلب در پیش چشمشان آشکار نبود نیز آشکار گشت که این گروه عرض خود می‌برد و زحمت ما می‌دارند.

نگاه کنید به بیاینه ها و نوشته ها‌ و گفته‌های آقایان پس از هر خیزش مردمی و خون‌های ریخته شده کسی به آزادی خواهی مردم، شعارهای ایشان و مطالباتشان توجه نمی‌کند. در عوض از خون هر کشته و هر فریاد از گلو رها شده بی آنکه به دلیل بذل خون و چرایی فریاد توجه کنند و حرفی از آن به میان اورند. متذکر می‌شدند که این رویدادها نتیجه راهبری نادرست ان کسی که بر منسد اعلی قدرت تکیه زده است.

تو گویی کورند که این خون بر پای نهال خرد جمعی تو و قانون اساسی سردرگمت نمی‌ریزد و آنچه را با جاری گشتن خویش بر سطح خیابان می‌شوید. تاریکی پنداری بود که دو گروه حکومت را روبروی هم در نظر گرفته و می‌پنداشت که شاید راست بگویند که » ایران برای همه ایرانیان » است.

و تو گویی که کرند که نوای حق جویی و مطالبات مردم را نمی‌شنوند. خود گفتند که این برخورد با مردم حتا در مقایسه با دوران رژیم گذشته و در همه جهان بی سابقه بوده است و با این وجود نشنیدند که ملتی که در زیر بارش گلوله و اندود گاز وضربالت باتوم فریاد می‌زد: نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران، آقای موسوی آیا در هیچ کجای دوران طلایی خمینی چنین شعاری پذیرفته است ؟ آقای کروبی شما نشنیدید که مردم فریاد می‌زدند استقلال آزادی جمهوری ایرانی ؟ آیا این با رویکرد شما که مبتی بر قانون اساسی کشور است در یک راستا تعریف می‌شود ؟

بیراه هم نگویم. چرا انگار شنیدند و گفتند که شنیدیم. اما باز هم گفتند که این شعارها مطرح می‌شود چون نفر نخست بی کفایت است ؟ آقایان آیا درک این مطلب تا این حد سخت است که در دامنه این شعارها نه تو می گنجی و نه آن ؟

نه درک این مطلب برای ایشان سخت نیست. اما حلاوتی را در ذهن دارند که بسیار شیرین است و می‌خواهند خاطره  آن حلاوت را در تاریخ این مملکت تکرار کنند تا شاید لقمه امروزشان را به جای فرو دادن با شهد شیرین خاطرات دیروز با نوشین دستاوردی فرو دهند که چیزی نیست جز به سرقت بردن دوباره نوای حق خواهی مردم. همان چیزی که در سی و یک سال پیش اتفاق افتاد و ما اکنون بر سفره خاکستری رنگ و خاکستر نشانش نشسته‌ایم.

و اگر حس کنند که چنین نخواهد شد و عنقریب است که چنان کار از دست برون رود که نه از تاک نشانی باقی بماند و نه از تاک نشان. دست از مبارزه فرو شسته و به لاک خود روند تا زمانی دیگر و موقعیتی مناسب تا شاید دست روزگار آنطور بچرخاند که اینان بتوانند بکنند آنچه که در دل دارند. همچنان که عصر روز ششم دی ماه سال 1388 ( روز عاشورا ) به این نتیجه رسیدند و از آن پس به گوشه‌ای خزیده و گفتند که صلاح نیست که خون مردم کشور بر زمین ریخته شود. تو گویی که تا دیروز آنچه دیروز از رگهای مردم کشور بر بستر حق جوییشان جاری می‌شده آب بوده است، نه خون !

و آن ز پس حتا بیانیه‌های نیم بندشان هم در راستای آنکه مباد کسی را به هیجان آورد. از آنچه که بود بی خاصیت تر شد چنان صدای یاران خویش را که هنوز تفی در رگهایشان جاری و کم درایتی داشتند که چرا چون شده است به درآورد.

و این خیانت به مردم تا آنجا گسترش یافت که بهترین فرصت را برای شور بخشیدن به حرکت مردم را در آغاز سال جدید با شعار صبر و استقامت سوزاندند و این دومین خیانت ایشان به مردم پس از سرافکندگی 22 بهمن سال 1388 بود که در پشت پرده به ارباب حکومت، آرمان مردم را فروختند. و چنان گفتند که سال، سال صبر و استقامت است که کسانیکه هنوز در دل چپره ایران زمین بر ایشان گمان نیکو داشتند، اندیشیدند که این صبر و استقامت باید دلیلی را در جوار داشته باشد و باید صبر نمود تا دید که بازیگر سیاست چه نقشی را در ذهن ترسیم کرده و باید دید که به موقع چه بازی خواهد که انگیزد. و سالی گذشت و جز نعش یاران را بر دار و روی زمین ندید و دریافت که این صبر استقامت نه برای راه نو که باید بر داغ عزیزانش کند که یا چون پزشک کهریزک سر به نیست شدند و یا چون دیگران با نقشی از گلوله و ترور نشان بر زمین غلتیدند و یا آنکه بر فراز دار رقصیدند.

و چرا او گفت باید صبر نمود. چون، پس از آن 22 سرافکندگی که نقش خیانتش تا ابد بر تارک ایشان سیاه خواهد بود، مردم مانند گذشته بدون اینکه کسی در صدد راهبری و برنامه ریزی تفرقه افکن در بین ایشان باشد و با توجه به اشتراکات ذهنی و تاریخی خویش و آنچه که در ذهن بهم یکدیگر پیوندشان می‌داد در چهارشنبه آخر سال به نوعی متفاوت صدای خود را به گوش همه حاکمان از هر گروه و دسته و پنداری رساندند که نفی همگی شان با هم بود. و باید که کسی در این میانه سکان هدایت این موج جدید را به عهده می‌گرفت تا از راه به بیراهه کشاندش تا اکنون که صخره‌ایی را در پیش روی نمی‌یافت که یارای مقاومت داشته باشد چنان بگرداندش که به دامان اقیانوس باز گردد.

و اینها گذشت تا اکنون رسیده‌ایم به درخواست راهپیمایی حضرات برای 25 روز بهمن و باید دید که چرا آقایان اکنون به فکر بیرون رفتن از خانه افتاده‌اند ؟ و در این فکرند که از خانه همان کسانی را بیرون بکشند که خود به لطایف الحیل سرخورده و مجروح راهی خانه‌هایشان کرده اند.

از میانه دوم سال 1389 شاهد اجرای طرح هدفمند کردن یارانه‌ها از سوی حکومت هستیم. اجرای این طرح آنچنان که در رسانه‌های تحت اختیار و تربیون‌های رسمی حکومت گفته می‌شود آسان نیست و نخواهد بود و حکومت به درستی خود را برای مقابله با رویدادهای ناشی از اجرای این طرح آماده کرده است. که نشانه‌اش را می‌توان در جو امنیتی و پلیسی یکی دو شب قبل از اجرای این طرح و چند روز پس از آن در سطح کشور به یاد آورد. اما بر خلاف پیش بینی حکومت در فاز نخست اجرای این طرح همانگونه که بسیاری از خبرگان چپره شناسی در این باره سخن رانده بودند، حادثه‌ایی رخ نداد و این به مذاق حکومت خوش نیامد. زیرا اگر در فاز اول اجرای طرح صدایی بر می‌خاست. می توانست با چسباندنش به رویدادهای سال گذشته و یا هزار انگ دیگر با قدرت تمام و نشان دادن ضرب شصتی کثال زدنی آن نوا را خاموش و اجرای طرح و ادامه بی دردسر حکومت را بدون در پیش داشتن چالش خاصی نوید بخشد. اما این نشد.

از بخت بد حکومت روزهای سخت طرح هدفمند کردن یارانه‌ها که در هر نفس التهاب چپره را بیشتر می‌کند و شامه چپره شناسان را نوید رویدادی دیگر می‌دهد، مصادف شد با خیزش کشورهای عربی و خاورمیانه که هر روز که می‌گذرد نوایی از پشت نوای دیگر بر می‌خیزد و دیکتاتوری را از پشت دیکتاتور دیگر به هراس می‌اندازد و تا اینجای کار این نوای دیکتاتور کش از اردوی دیکتاتورهای جهان سومی دو شکار برگرفته و دندان تیز کرده است تا باقی را نیز به سرنوشت ایشان نزدیک سازد و این خود بر التهاب این روزهای چپره ایران زمین افزوده است. و حکومت باید که بر این هول عظیم چاره‌ایی پیدا کند. و چه بهتر که این نوا به جای نوای اقتصادی و نداری و فشار بی حد نوای آزادی خواهی باشد که تجربه نشان داده است نمی‌تواند همه بخش‌ها و اقشار چپره را درگیر خود کند. پس باید تا پیش از آنکه نوای فشار اقتصادی بلند شود و با نوای آزادی خواهی مانده از دیروز به هم آمیزد. با حیلتی بخشی از چپره را که هنوز داغ سال گذشته را بر دل دارند و هوایشان در سر هوای خاورمیانه دیکتاتور افکن شده است. به میانه کار زار کشید و با اهرمی کوبنده از میدان به درش کرد.

این ایجاد تهدید حکومت برای خود پیش از کسب فرصتی مثال زدنی برای آزادی خواهان که برای نخستین بار در تمامی سه دهه انقلاب می‌توانند تمامی نواهای مخالف را گرد خود آورند. فرصتی بسیار مطلوب را فراهم خواهد کرد تا آزادی خواهان را سرخورده از همراهی نکردن بخش‌های مختلف چپره ایران زمین تا سالیان دراز از میدان مبارزه بیرون برد و مغز متفکر هدایت کننده جریانات احتمالی را از بازوهای آن جدا کند.

از دیگر سو آن بخش از چپره ایران زمین که نوایشان نوای خرد شدن استخوان است با دیدن آنچه که بر قشر آزادی خواه گذشته عبرت خواهد نمود و برای آنکه بیش از پیش درگیر فشارهای مختلف برای کسب معاش و نان شب نشود به همانی تن خواهد داد دوباره که دیروز و امروز داده است و اینچنین حکومت از گذری سخت عبور خواهد کرد.

و اکنون بسیاری دریافته‌اند دریافته‌اند که اگر راه ایشان را به سوی هدف مطلوب چاره‌ایی یافت نمی‌شود که نه در خود که باید در آنانی بیابند که امروز شریک دزدند و دیروز رفیق قافله.

تکذیبیه مهندس میرحسین موسوی

فوریه 9, 2011 در 09:43 | نوشته شده در سیاسی, سرگرمی، طنز، شوخی | بیان دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , ,

مهندس میرحسین موسوی نسبت به آنچه که در سایتهای خبری مختلف جوابیه وزارت کشور به درخواست برگزاری راهپیمایی در حمایت از خیزش اخیر مردم تونس و مصر که توسط ایشان و حجت السلام و المسلمین کروبی به وزارت کشور ارائه شده بود. واکنش نشان داد.

وی در حالیکه سعی می‌کرد بر احساسات خویش چیره گشته و بغض در گلو را پنهان نگاه دارد. با انگشت اشاره اش این سایت‌های خبری را نشانه رفت و ضمن تقبیح این عمل زشت به خبرنگار غرش گفت:  اخیرن برخی از سایتهای خبری در زمینه درخواست بنده و آقای کروبی نسبت به انتشار اخبار کذب مبادرت ورزیده و ضمن به سخره گرفتن جنبش خرد جمعی توحیدی نسبت به آرمانهای امام راحل توهین کرده‌اند. بنده ضمن تکذیب این اخبار اعلام می‌کنم که به درخواست‌های قبلی ما وزرات کشور حداقل بیلاخ را به پیوست ارسال می‌کرد. اما این بار همان بیلاخ را هم تا کنون ارسال نکرده‌اند. از سایتهای خبری تقاضامندم تا ارسال و رسیدن این بیلاخ به دست اینجانب ضمن حفظ شان رسانه و آنچه که وی کرامت رسانه ای خواند از پیشگویی در این زمینه خودداری کنند، تا مجریان امور در وزارت کشور به موقع نسبت به ارسال بیلاخ درخواستی مبادرت کنند و قضیه لوس نشود، که مبادا آنها هم بی خیال بیلاخ دادن شوند.

نخست وزیر محبوب امام همچنین اضافه کرد: بنده در این زمینه ساکت نخواهم ماند و در جواب این رسانه‌های هتاک را به زودی بیانیه‌ای مفصل در هشتسد صفحه منتشر خواهم کرد.

وی همچنین در پاسخ سئوالی که از ایشان پرسیده شد که به غیر از انتشار بیانیه چه اقدام دیگری را مناسب برخورد با این رویه می دانید؟ ضمن تقبیح مجدد بیلاخ ندادن وزارت کشور به ایشان، گفت: به نظر من سر دادن شعار الله اکبر بر سر پشت بامها تکراری شده  و می‌بینیم که بسیاری از مردم چون با این شعار مشکل دارند. کلن دیگر شعار هم نمی دهند. به همین خاطر درخواست می‌کنم مردم به جای گفتن الله اکبر در شب 24 بهمن راس ساعت 9 شب به جای ندای الله اکبر رو به سوی حرم مطهر امام راحل این شعار سر دهند که » خمینی کجایی … دیگه بیلاخم نمیدن»

 

فرقی نداره وقتی ندونی و نبینی … غصت می‌گیره وقتی میدونی و می‌بینی

ژانویه 16, 2011 در 17:23 | نوشته شده در اجتماعی, سیاسی | ۱ دیدگاه

پای خستمو می‌کشم روی سطح لغزان برف نشسته بر گذرگاه، سعی می کنم تندتر گام بردارم که بتونم توی زمان باقی مانده توی ساندویچی سر راه هم لقمه‌ای بخورم و هم به موقع به سر کار بعدی برسم.

وارد ساندویچی می‌شم. خودم رو روی صندلی مشرف به خیابون جابجا می‌کنم و فر را با یک نگاه سریع می‌کاوم که ببینم چی آماده تره که همون را سفارش بدم. رو به پیرمرد می‎‌کنم که با چشماش انتظارش را برای شنیدن درخواست من به کل وجودم منتقل می‌کنه و میگم یه چیز برگر بده … فقط یه کم سریع تر لطفن …

پیرمرد سریع می‌ره که فر تفتانش را حرارتش را بیشتر کنه و منو زودتر راه بندازه. چشمم به پیاده روست و دارم مردمی که عبور می‌کنند را نگاه می‌کنم و اندیشه‌ام فاصله‌ای دور از این جایی که هستم را تجسم می‌کند.

صدای کودکی رشته افکارم را پاره می‌کند. مامان من ساندویچ می‌خوام … و مادر دست پسرک را می‌گیرد و دنبال خود روی برف‌ها می‌کشد و در همان حال می‌گه بریم برسیم خونه برات ناهار درست می‌کنم … پسرک پاشنه پاهاش را که روی برف کشیده به زمین فشار می‌ده و می‌گه من غذا می‌خوام … همین حالا می‌خوام … ساندویچ …  و می‌زنه زیر گریه و مانتو مادر را می‌گیره می‌کشه سمت خودش مادر لیز می‌خوره و هر دو ولو میشن روی زمین … مادر توی چشمای پسرش نگاه می‌کنه و اونم مستاصل می‌زنه زیر گریه و سر پسرش را می‌گیره تو بغل … موندم چیکار کنم … برم … نرم … چی بگم … صدای گریه هر دو بلندتر میشه … هنوز مرددم و تصمیم نگرفتم که چیکار کنم … اینطور مواقع اگر بخوای کاری کنی باید توی نظر بیاری که شاید حرکتت نتیجه عکس بده و توی این افکار غوطه ورم و پام روی زمین چفت شده و ماهیچه‌هام منقبض مغازه پیرمرد داره دور سرم می‌چرخه. توی همین حالم که یهو یه فرشته با گام‌های بلند از راه می‌رسه … دختر جوون دست مادری که خیلی به نظر نمی‌رسه از خودش بزرگتر باشه را می‌گیره از روی برف بلند می‌کنه و بعد هم پسرک را و می‌شنه و لباس پسرک را با دست از برف پاک می‌کنه و با یه چشمک به مادر میگه منم گشنمه با خاله سه تایی میریم ناهار … به جان خودم نمیدونم حسم را شرح بدم نه به خاطر اینکه دخترک دست دراز کرده بود برای زدودن اشگ از چشم این مادر و کودک نه … همین که این زجر کشنده و این استیصال رفتن و نرفتن را از من دور کرده بود. برای من دنیایی بود.

اومدن تو … دو تا میز اون طرف تر از من نشستن … مادر و دختر یواش یواش شروع می‌کنن پچ پچ که زیاد هم آروم نبود. دخترک میگه من هم مامانم رو زیاد اذیت کردم که حرف عوض شه … اما انگار مادر بینوا می‌خواست از خودش دفاع کنه که انقدر سنگدل نیست که یک ساندویچ نخره برای بچش … مادره گفت: یه لحظه موندم چیکار کنم. براش ساندویچ بخرم یا پولو نگه دارم برای دواهاش … آخه دفعه پیش هم پول کم آوردم و با هزار بدبختی جور کردم … تازه دکترشم ازمون ویزیت نمی‌گیره … و بعضش را می‌شکنه تو گلوش و ادامه میده … معلوم نیست کلن هم چقد می‌مونه … وای … نفرین بر واژه‌هایی که کنار هم تجسم دردند و درد … دوباره همون حس ویرانگر میاد سراغم ساندویچ لعنتی توی دستم را انقدر فشار میدم که احساس می‌کنم دیگه قابل خوردن نیست …. اشتهایی هم نبود دیگه برای خوردنش … دزدکی نگاهی به چهره پسرک می‌کنم و ریسک نمی‌کنم به صورت مادرش هم نگاه کنم. سرم را میارم پایین و روم را بیشتر بر می‌گردونم که کسی صورتم را نبینه …

حالا توی بی شرف بیا و بگو ایران می‌تونه بیشتر از اینها جمعیت داشته باشه

حالا توی بی همه چیز بیا و پول این مردم بدبخت را بده مردم یه جای دیگه دنیا که توی زندگیشون به افتخارمون شیشکی هم نمی‌بندن

حالا بنشین سر سریرت و بگو » ما می‌خواهیم اگر کسی در خانواده‌ای مریض شد، بیش از مریض داری رنج دیگری نداشته باشد. «

حالا بنشید در شورای همین شهر پر نکبت و اندوه و پول این مردم را هبه کنید به لبنان و با وقاحت بگویید. انتظار برادران ما در لبنان از ما بیش از این حرف‌هاست …

کمربند …

ژانویه 2, 2011 در 17:52 | نوشته شده در اجتماعی | 5 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , ,

با اینکه بسیار خسته بودم و خواب آلود از جام بلند شدم که بشینه روی صندلی. چند دقیقه‌ای که گذشت دختر خانمی که اون سمت میله جدا کننده قسمت آقایان و خانم‌های اتوبوس ایستاده بود. رو به من پرسید: آقا چطوری می‌تونم برم بهشت. تا اومدم دهان باز و کنم و چیزی بگم. پیرمرد روشو کرد طرفشو گفت سرخاب سفید آبتو کم کن.  اون برجستگیهاتم بپوشون تا بری بهشت. یه نگاه بهش کردم باز تا اومدم چیزی بگم. پسر جوانی که کنارم ایستاده بود رو به پیرمرد کرد و گفت: دختر به این نازی چشه ؟ و پیرمرد بی درنگ گفت: باید خجالت بکشه …
سرم را تکون دادم و لبخند زدم و رو به پیرمرد گفتم: حاج آقا شما که خودتم اهل دلی. رو بهم کرد و گفت: نخیر من باید بشنوم که بدونم چی تو گوش شماها می‌کنن که به موقع واکنش نشون بدم و نذارم فریبتون بدن … حرفش را بردیم و گفتم  … و ببریدمون بهشت زوری … گفت: بله زوری حتا بیشتر از زور … گفتم: بیشتر از زور ؟! گفت: آره اگر کسی نخواد راه بیاد. باید قلمش خرد بشه که هیچ جا نتونه بره و بیاد.
پسر جوان کنار دستم با لحن آروم و التماس آمیزی گفت: سی ساله دارید زور می‌گید، می‌زنید، می‌کشید، بازم این دنیا جوری نیست که شما می‌خواهید. عیب از روش‌تون نیست ؟
پیرمرد گفت: نخیر. من مطمئنم تو که انقدر گستاخی بابات به جونت کمربند نکشیده. اگر کشیده بود. می‌فمیدی که کمربند آدم به جز حلال نباید وا بشه.
جوانک داغ کرد و گفت: چرا بی حساب میگی پیرمرد، تو اصلن مگه منو می‌شناسی که راجع به رفتارم که نمی‌دونی چیه داری قضاوت می‌کنی ؟ پیرمرد گفت: همین حمایتت از یه فاحشه نشون میده چه لجنی هستی و چطور تربیت نشدی … کار داشت به جاهای باریک می‌کشید از یه طرف پسر جوان داد و بیداد می‌کرد و از طرف دیگه دختر بینوا فریادش با اشگ تو چشماش یکی شده بود.
سعی کردم ضمن آروم کردن اون دو تا به حاج آقای تسبیح به دست یادآوری کنم که طبق شعائر خودش درست نیست به کسانیکه اصلن نمی‌شناسه تهمت ناروا بزنه و این گفتن بی دلیل خودش حد داره و از این حرفا که میدونم گفتنش در اینگونه موارد یاسین به گوش خر خوندنه و بکنند و بگویند هر آنچه می‌خواهند.
به دخترک گفتم دروازه دولت پیاده شه و با مترو بره توپخونه و از اونجا بره خیابون بهشت. گفت: دروازه دولت کجاست. گفتم: هر جا من پیاده شدم پیاده شو.
دروازه دولت پیاده شدم. پسر جوان هم پیاده شد. پیرمد هم پیاده شد. پسر جوان راه خودش را گرفت و رفت. دخترک رفت سمت ایستگاه مترو و پیرمرد تسبیح به دست پشت سرش. با فاصله رفتم دنبالش که یه وقت نخواد رگ امر به معروفش زیادی گل کنه و دختر بینوا سر از منکرات در بیاره بیخودی.
نزدیکتر که شدم دیدم، داره به دختره میگه: خب حروم چرا بیا خودم صیغت می‌کنم یه خونه هم دارم توی اکتابان میریم اونجا شب هم خواستی بمون و …
دختره یهو واستاد و براق تو چشماش نگاه کرد و با صدای بلند گفت: نه حاجی می‌دونی چیه من حلالش بهم نمی‌چسبه … مزه کار به حروم بودنشه برو دنبال یه حلال باز بگرد.
پیرمرد نگاهی به دور و برش کرد و دید مردم دارن نگاش می کنن و اوضاع افتضاحه. راهش را گرفت و تند تند شروع به رفتن کرد. رفتم دنبالش صداش کردم و زدم روی سر شونش … فقط می‌خواستم با حرف آتیشش بزنم. گفتم: میدونی چیه حاجی مشکل کمربند نیست که تو داری … مشکل کمره که نداری … و راهم رو گرفتم و برگشتم … دیدم دختره کنار دیوار تکیه داده و آروم اشگ می‌ریزه … آهسته رد شدم و سرم را پایین انداختم تا اشگ رو تو چشمام نبینه … نمی‌تونستم جلوی اشگم را بگیرم … آخه پشتم و تمام بدنم خیلی درد می‌کرد. انگار همه ضربات کمربند خاطراتشون با هم روی تنم گر گرفته بودند.

فقط خانواده …

ژانویه 1, 2011 در 18:44 | نوشته شده در حرف ِعکس, سیاسی | بیان دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , ,

.

بدون شرح …

مادر باعث افتخار من …

دسامبر 26, 2010 در 05:32 | نوشته شده در اجتماعی | ۱ دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , , , ,

مادرم عرزشی نیست. اما یک زن با گرایشات شدیدن مذهبیه … براش تعریف می‌کنم که دیشب را با استرس اعدام یک زندانی سیاسی سر کردیم. کلی خوشحال شد از عدم اعدامش و گفت: چرا بهش نگفتم تا شب بشینه و دعا کنه بلکمن از حکم اعدامش بگذرن و بعد برام میگه چند وقت پیشم توی روزنامه خوندم که پدر و مادر یک پسر که بچشون تو کودکی سر پاک کن با یه بچه دیگه درگیر شده و توی دعوا کشته شده بود … بعد رسیدن به سن هجده سالگی کودک دیروز تن به رضایت نداده بودند و با هم صندلی را از زیر پای کودک دیروز کشیده بودند. میگه خیلی گریه کردم. به اینها هم میشه گفت پدر و مادر خاک بر سرشون … حالا اگر بچه تو زده بود بچه اونا را کشته بود چی بازم راضی می‌شد دلت بچتو اعدام کنن. بعد هم یه چیزی گفت که خودمم حیرت کردم که این حرف را از دهان مادرم شنیدم. گفت من حتا با اعدام این زن قاتل قزوینی هم مخالف بودم. اصلن اعدام درست نیست. خیلی لذت بردم. باورتون نمیشه حتا وقتی حرفمون به سر قطع دست و مجرم پرونده اسید پاشی رسید که این روزا نقل صفحات روزنامه‌هاست. مادرم آرزو کرد که این حکم‌ها دیگه اجرا نشن.

اخراج در سدم ثانیه

دسامبر 14, 2010 در 15:49 | نوشته شده در اجتماعی | 4 دیدگاه
برچسب‌ها: , , , ,

یکی یکی گزینه‌های پاسخ را می‌خوند و می‌اومد پایین و یک هو عین برق گرفته‌ها از جا بلند شد و دستش را کوبید رو میز که … مذهب خط تیره … مگه میشه ؟

هیچی نگفتم نگاهم را دوختم به چشماش که ازش خشم می‌بارید … ادامه داد … چطور خط تیره گذاشتی … گفتم: برای اینکه اعتقادی به هیچ دینی ندارم.

دستاش را دوباره روی میز کوبید و گفت: نمیشه … اولن که مگه میشه که یکی به هیچ دینی معتقد نباشه ؟ !!! دومن چطور جرات کردی ؟ … نمی‌گی میدم پدرت را در بیارن …

لبخند زدم و گفتم: نخست آنکه بله می‌شود. چرا نشود ؟ دنیا به غیر از نوک دماغ شما جا برای دیدن بسیار دارد و دوم آنکه بیشتر از این می‌خواین پدرمون را دربیارین ؟ چطوری ؟ ممکنه کلن ؟

انگار تو تله گیر افتاده باشه. دور خودش می‌پیچید. همین دو دقیقه پیش گفته بود معاون شرکت در نبود من از استخدام و کار شما راضیه و امیدورام سالهای سال کنار هم به خوبی کار کنیم.

یهو برگشت طرف من و انگار که می‌خواست یه زخم کاری و غیرقابل جبران بزنه و با صدای نسبتن بلندی گفت: من نمی‌تونم یه آدم نجست را به عنوان کارمند تو شرکتم تحمل کنم … دستش برام رو بود. نتونستم جلوی خنده‌ام را بگیرم … بلند بلند خندیدم و گفتم: حاجی … خودت بیخودی عصبی نکن … ببین نجاست به اون مفهومی که تو توی کلت جا افتاده برای کسی درد آوره که اون مفهوم را قبول داره … حالا تا صبح بشین به من بگو نجست. دور هم می‌خندیم فقط.

سرش را بلند کرد و گفت: برو نبینمت برو از جلوی جشمام. می‌دونستم باید برم چون جلوی چشمش مثل آیینه دق بودم. آیینه شکست تمام عیارش. نتونست منو بشکنه. نه با پول … نه با تحقیر … خرد واره رهاش کردم و اومدم بیرون تا توی دنیای حقیر خودش دست و پا بزنه … تا روزی که همین تردید کوچیک مغز جامدش را تکون بده و شاید بتونه کمی فکر کنه.

اینم بگم که حاج آقا که تازه از حج تشریف آورده بودند یادشون رفت این حقوق دوازده روز کار ما را پرداخت کنند.

 

یک بازی وبلاگی عملی / سفره نذری یا سفره خود نمابندون ؟

دسامبر 1, 2010 در 20:06 | نوشته شده در اجتماعی | ۱ دیدگاه
برچسب‌ها: , , , , , , ,

خانه و خانواده‌ای را فکر نکنم در ایران بتوان یافت که در دوره‌ای یا هماره در آن حداقل سالی یک بار و با فرا رسیدن مناسبتی مذهبی سفره‌ای به نام سفره‌ی نذری در آن گشوده نشود.

این نذری دادن و نذر کردن، ریشه‌ مذهبی‌ آن چنین است که معتقدین به خدا و پیامبران و … هنگام تنگ روزی یا تنگ دستی دست به سوی آسمان برده و گشایش امر خویش را از پروردگارشان جویا می‌شوند و پیمان می‌بندند که در صورت بر آورده شدن درخواستشان پیمان خویش را به انجام رسانند.

ریشه نذر کردن را هم نباید در ادیان آسمانی جست که زیرا بسیار پیش از پیدایش خدای نادیده، خدایان بسیاری در فرض بشر برای تکیه زدن بر مسند قدرت برتر جهان در ذهن وی آفریده شدند و بشر نذورات و هدایای خویش را در پای این خدایان که دامنه‌اشان از خورشید و ماه و کوسه و نهنگ گرفته تا چوب و سنگ و … گسترش می‌یافت، می‌نهاد تا به هنگام تنگی و دشواری زندگی دست توانای او کار فروبسته‌اشان را چاره ‌کند.

کوتاه سخن آنکه با پیدایش خدایان نادیده و ادیان جدید و به فراخور تکامل ذهن و اندیشه بشر و تغییر حالت او از یک دگم اندیش به اندکی منطق نگری و رهیافت ایده‌های نوینی که پایه‌های علوم انسانی را بر دوش گرفتند. بشر به جای ریختن دستاورد دسترنج خویش به پای بتان و در واقع به شکم متولیان معابد، فقر را پدیده مذموم می‌دانست و یاری به مستمند را جزء کردار نیک که او را در پیشگاه خداوندگارش مقرب تر می‌نمود و چنین شد که سنت نذر کردن و نذر دادن پدید آمد.

در ابتدای این پدیده همانطور که شرحش رفت. متدینین به هنگام نیاز دست به سوی پروردگار خویش فرا برده و از او یای می‌خواستند و با خدای خویش پیمان می‌بستند که اگر گره از کارشان باز شود به تناسب ثروت خود و با بخشش بخشی از آن به صورت نقدی و یا به گونه‌ای ویژه، گره از کار فرو بسته نیازمندی باز کنند.

اما در طول زمان این پدیده نیز از حال پیشین خویش خارج شد و آنچنان که امروزه می‌بینیم سفره نشینان سفره‌های نذر، جمعی هستند که نه تنها نیازمند آن لقمه و نذر ادا شده نیستند که خود می‌توانند جمعی را از بلای فقر در صورت تمایل برهانند. اکنون این سفره‌های نذر بیش از آنکه پیمان بین بنده و ایزد باشد. پیمان بین هم کشیانی است که از بسیاری خوردن و رفاه رو به موت هستند نه نیاز.

برای تغییر این حال و سنت بدگون گشته باید از خود آغاز کرد. به همین دلیل طرح یک بازی وبلاگی در ذهنم آمد. چنین که هر کس که در بین ما پیمانی بسته برای رفع مشکلش تا نذری ادا کند به جای آنکه سفره‌اش را در پای کسانی پهن کند که این بخشش تنها ذخایر چربی گرداگرد اندام ایشان را حجیم‌تر می‌کند. با دست خویش این امکان را فراهم کند تا نیازمندی واقعی از گره باز شده از کار وی خرسند گردد، نه جمعی پیل واره. دور نیستند از ما نیازمندان واقعی کافیست به یاد آوریم، که اگر امروز چنین نکردی فردا نیز در پای اخباری چنین هرگز رسم زنجموره پیشه نکن که تو خود یکی از کسانی هستی که می‌بایست از این حال و وقوعش جلوگیری می‌کردی.

این بازی به جای نوشتن بازی عمل کردن است. کافیست هر کسی بنویسد که نذر خود را چگونه می‌خواهد زین پس ادا کند و یا آنکه بنویسد که چگونه با شرح و توضیح موفق شده ذهن اطرافیانش را روشن کند که به جای برگزاری مجلس خود نمابندان. نیاز، نیازمند واقعی را برطرف سازند.

 

از سایر دوستان در خواست می‌کنم بنگارند از دنیای بهتری که می‌سازند و یا تلاش می‌کنند که با هدایت دست دیگرا بسازند.

صفحهٔ بعد »

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com.
Entries و دیدگاه‌ها feeds.